تابوت های رویین

$25.00

«تابوت های رویین» مجموعه‌ای از مصاحبه های سوتلانا الکسیویچ با سربازان، افسران و کارمندانی است که سرنوشت، مسیر آنها را از افغانستان گذرانده؛ مادران و همسرانی که عزیزی را در افغانستان از دست داده اند. درین مصاحبهٔ هنرمندانه، نویسنده غایب است. فقط گاه و بیگاه، برای این که خواننده را بیش‌تر وارد فضایی کند که گفتگو جریان دارد، شرح مختصری از نشست و برخاست طرف مصاحبه می نویسد ولی زود خواننده را رو در رو با قهرمان هایش تنها می گذارد. به همین سادگی، شاهکاری می آفریند که از یک سو روزنامه نگاری را تا سطح ادبیات بالا می برد و از سوی دیگر چنان که خود می گوید، «تاریخ را تا سطح یک آدم معمولی پایین می آورد» تا رنجنامه یک نسل از انسان هایی را بیافریند که گذشته و آیندهٔ شان قربانی شده است.
دنیای تک قطبی امروز هیچ عرصه یی را بی تاثیر نگذاشته است و همین امر، سبب شد تا با اعلان برنده شدن سوتلانا الکسیویچ در پذیرفتن این که او واقعاً سزاوار چنین جایزه‌ای است، شتاب نکنم. تصورم این بود که جایزهٔ نوبل امسال- گذاشتن ذره‌بین روی آن بخش از واقعیت های دنیای ماست که امریکای خوب و روسیهٔ بد را بیش‌تر بزرگنمایی می کند و بنابرین، با وجود آن‌همه نویسنده ممتاز، صاحب سبک و سخن در ادبیات عظیم امروز روسیه، سوتلانا الکسیویچ، سزاوارترین نویسنده برای این جایزه نیست. مگر نه این که تولستوی، چخوف، ماکسیم گورکی، الکساندر بلوک و… را مستحق این جایزه نشناختند و کم نیست شمار کسانی که به عنوان چخوف دوم و تولستوی دوم با این جایزه مورد تحسین قرار گرفتند؟ اما با خواندن «تابوت های رویین» و دیگر کار های این نویسنده متوجه شدم، بخشی از پیش فرض‌هایم از دنیای یک قطبی درست نبود، حد اقل در همین مورد که سوتلانا الکسیویچ، سزاوار این جایزه نیست.

رادیوی پدرکلانم

$15.00

خاله شمسیه هنگام حکایتِ واقعه‌ی مرگ پسرش حتی یک قطره‌ اشک نریخت. آرام بود و مانند هر قصه‌ی عادی دیگر حکایت خود را بازگفت و وقتی می‌خواست بایستد، متوجه شدم که کمرش را راست نمی‌تواند و به کمک عصایی که در دست داشت به سختی خود را سر پا نگهداشت. او آرام بود. هیچ بغضی نداشت. آهی هم از روی حسرت نکشید. مانند یک سرگذشت یا هم یک اتفاق عادی قصه‌ی جوان‌مرگ شدن تنها پسرش را بازگو می‌کرد. من به شنونده‌ی حوصله‌مندی فکر می‌کردم که آرام و صبور حکایت غم‌انگیز او را با گوش‌های خوب‌تربیت‌شده‌اش می‌شنید. اگر شنونده، صبور نباشد راوی کم‌حوصله و عجول می‌شود و سعی می‌کند هرچه زودتر قصه‌ی خود را به پایان برساند و خود را راحت سازد. من به همسایه‌ها، دوست و آشنای او فکر می‌کردم که چه‌قدر مردم خوبی بودند که فرصت می‌دادند خاله شمسیه سه سال پی‌هم یک قصه را بارها و بارها حکایت کند و به توالی داستان غم‌انگیز خود پیچ و خم ببخشد و در آن، دنبال زیبایی‌های کلامی باشد.

سنگ های آسیاب

$31.00

دست «ارغون» را می‌گیرم، انگشت اشاره‌‌ام را در میان مُشت کوچکش جای می‌دهد و پا به‌ پای او از خانه بیرون می‌شویم.
در بیرون خورشید به‌ قریه و کشتزاران سخاوتمندانه می‌تابد؛ نور می‌بخشد و حرارت. هوا آنقدر شفاف است که برگ‌های تازه و جوان درختان نور آفتاب را بازتاب می‌دهند و ‌چشم‌هایم را خیره می‌سازند. آخرین روزهای ماه ثور است. زمین‌های نمناک از باران شب، با اشتها حرارت آفتاب را جذب می‌کنند. آسمان صافِ صاف است. ارغون هم‌چنان‌که انگشتم را رها نمی‌کند، راهش را به سوی طویله کج می‌کند. گوساله‌یی‌که دو هفته از عمرش می‌گذرد و مادرم او را با طناب درازی بسته است، مستی می‌کند؛ بدون آن‌که زانوانش را قات کند خیز می‌زند و دوباره به زمین می‌ایستد. چشم‌هایش برآمده و شاد، یک گوش‌ آن تا و دیگرش بالا است. انگشتم در میان مشت ارغون است و او از شوخی‌ها و مستی‌های گوساله به وجد می‌آید، جیغ می‌کشد و می‌خندد. نگاهم به طرف مادرش؛ به سوی ماده‌گاو می‌لغزد، در حالی‌که علف‌های تازه را با نولش این سو و آن سو می‌کند و تازه‌ترین آن‌ها را می‌بلعد، گاهی به گوساله‌اش‌ که هم‌چنان مستی می‌کند، می‌بیند. فکر می‌کنم که در نگاه‌هایش اعتراضی نهفته است. ارغون چیزهایی را که قابل درک برایم نیست، به تکرار می‌گیرد و شور کودکانه‌اش تا دوردست‌ها می‌پیچد.

رستاخیز بازماندگان

$25.00

نوروز صبح زود به آبشار رسید. آخرین باری که او این‎جا آمده بود، پنج سال پیش بود. این روزها که در آستانه‌ی هژده‌سالگی ایستاده بود، نتنها بار مسئولیت قریه‏اش را بر دوش می‏کشید که برای یافتن چه‎باید‎کردهایش نیز می‎اندیشید. با آن‌که نگران وضعیت کنونی بود، اما با امیدواری به آینده می‎نگریست.
نوروز که شیفته‌ی بلندی‎ها بود، به این می‌اندیشید که به بلندایی صعود کند که پای کسی نرسیده باشد. شاید نمی‌دانست که آرزوها همیشه برآورده‌شدنی نیست. آبشاری که او امروز به دیدنش آمده بود، حسی کمتر از صعود به قله‌ها برای بیننده نمی‌بخشید. اما دیدار امروز او از این آبشار نتنها برایش فرح‌بخش نبود که اندوه‎ ذهن‎آزاری در او خلق کرده بود. حتا نمی‎دانست چی نیروی ندانسته‌ا‎ی پایش را امروز به این‏جا کشانده است.

شیهه‌ی رخش

$15.00

در میان باغی بزرگ، خانه‌‌ی قدیمی و باابهتی قرار دارد. خانه از گِل خام ساخته شده، اما از ظرافت باقی‌‌مانده در آن، پیداست که روزگاری بازار و رونقی داشته است. در گوشه‌ای از بزرگ‌ترین اتاق خانه، پیرمردی بر روی صفحه‌ای از شن و ریگ خم شده و به دقت به آن خیره شده است. او گوشه‌ی دستار پهلَوی خودش را از جلو به عقب می‌برد و با چوبی که در دست دارد، روی صفحه‌ی شنی، خط ممتدی را از گوشه‌ی راست بالایی به طرف چپ آن رسم می‌کند. آثار بی‌خوابی و خستگی در چهره‌ی استخوانی و بزرگش به چشم می‌خورد. دخترش شهرناز با کاسه‌ای آب به کف وارد اتاق می‌شود.