ما بچه های قبیله
$8.00پدر بر من نامی نهاد: داوود
مادر صدایم زد: داوود
معلم ندا در داد: داوود
و من جواب دادم: حاضر
غربیها صدا زدند: آسیایی، جهانسومی
لبخندی زدند: رو به رشد
ایرانیها فریاد زدند: آهای افغانی
افغانها خطابم کردند: تاجیک
گفتم: من داوودم
غربیها گفتند: انتحاری، واپسگرا
ایرانیها گفتند: اتباع، بیفرهنگ
افغانها گفتند: جاسوس
فریاد زدم من از انتحاری نفرت دارم
غربیها گفتند: بنلادن را میشناسی!
گفتم: همسایه من همفرهنگ توأم
ایرانیها گفتند: بیل و کلنگت را دیدهایم!
فریاد زدم: هموطن من جاسوس نیستم
گفتند: ثابت کن!
گفتم: چگونه؟
گفتند: بگو پوهنتون!
1 دیدگاه برای شیههی رخش
نوید صدیقی –
برای دوست خوبم ذبیح مهدی برای خلق داستان بسیار متفاوت و جذابش شادباش میگویم. تقریباً در تمام مراحل نگارش این نوشته، شاهد وسواس و ژرفنگریهای ذبیح بودم. او دست خواننده را میگیرد و به یک دفتر ساده در یکی از ادارات کابل میبرد و در پشت ماجراهای پیشِ پا افتاده، مفاسدی را به نمایش میگذارد که تا به حال از وجود آن کمتر کسی آگاهی دارد.
در این داستان با شاعرانی آشنا میشویم که شعرشان را کسانِ دیگر میسرایند و با «ورجاوندانی» سروکار پیدا میکنیم که در یک زد و بند مافیایی به این مقام رسیدهاند و «فرهنگی» به شمار میروند. شاید هر کدام ما در دفاترِ خود یک رئیس مانند «دیپلوم انجنیر قطبالدین غزل یوسفی» داشتهایم که ما را مجبور به سرودن شعر یا نوشتن داستان کرده باشد.
البته، این یکی از لایههای چندینگانهی داستان است. در لایهی دیگر که تقریباً داستانی است مجزا، با فردوسی پیر روبرو میشویم که دارد داستان رستم و اسفندیار را میسراید. او با خودش درگیر است که چگونه اجازه بدهد، اسفندیار رویینتن رستمِ دستان او را از میان بردارد. رستم فردوسی را محاکمه میکند و جنگ با اسفندیار را دور از انصاف و نابرابر میداند. در اینجا شاهد جنگ خونینی هستیم که هردو جنگجو همدیگر را از ته دل دوست دارند و مهمتر از آن اینکه، فردوسی هردو قهرمان خودش را عاشقانه میستاید. ناگزیریهای فردوسی برای از میان برداشتنِ یکی از قهرمانان، او را در حد جنون اذیت میکند. او تمام منابع و مآخذ خود را زیر و رو میکند تا مگر چیزی به نفعِ رستم در این کارزار به دست بیاورد. او حتا رستم را وا میدارد که به بلخ برود و کتابی را که گمان میرود روایت متفاوتی از جنگ رستم و اسفندیار ارائه کرده باشد، به طوس بیاورد. او در این مسیر رستم را از هفت خانِ اسفندیار میگذراند…
لایههای دیگرِ داستان را نمیخواهم لو بدهم و لذت خوانش این کتاب زیبا را از شما بگیرم. فقط این را باید بگویم که از مجموعِ لایههای این اثر، داستانِ منسجم و یکپارچهای به دست میآید؛ مانند بهم پیوستنِ جویچههای باریک آب که سرانجام رود متلاطمی را میسازند.
ذبیح توانسته است صحنههای ماندگاری خلق کند که پیش از این در ادبیات داستانی ما، شاید کمتر سابقه داشته باشد. این دستآورد را برای او از صمیم قلب تبریک میگویم.