در زمانهای قدیم، باغی بود که در آن شکار ممنوع بود. یعنی در آن باغ هیچ حیوانی حق نداشت حیوانی دیگر را شکار کند. به خاطر همین، آن باغ، «باغ مهربانی» نام داشت. باغ مهربانی در دامنهی تپهای سرسبز قرار داشت و جوی آبی نیز از میان آن میگذشت. پایینتر از باغ، ویرانههای یک شهر قدیمی بود. درون آن ویرانهها، حیوانات موزی و بدی زندگی میکردند که جز کشتن و خوردن دیگر حیوانات، کار دیگری نداشتند. آنها همیشه منتظر بودند که حیوانات باغ مهربانی اشتباهی از آنجا بیرون بیایند و لقمهی چرب آنها شوند. در باغ مهربانی حیوانات کوچک و بزرگ و پرندههای گوناگون در خوشی و آرامی زندگی میکردند. خرگوشها با گوشهای بزرگ و دستهای کوتاهتر از پا، بعد از خوردن علف، بدون ترس از گرگ یا سگی روی سبزهها استراحت میکردند.
آسمان و توماس ادیسون
$13.00ناوقت شب بود. عوعو سگی از کوچه به گوش میرسید و هوای ملایم از لای پنجره نرم نرم داخل اتاق میریخت و پردهها را آرام آرام تکان میداد. آسمان، دخترک خیالاتی، با چشمان بادامی، پوست گندمی، موهای فرفری و همیشه متبسم و متفکر، روی بستر خوابش نشسته بود و به سفری که فردا پیش رو داشت، میاندیشید. او به دنیای خیالاتش غرق شده بود. چشمانش راه کشیده بودند و در خیال، با دختر مامایش که همسن و سالش بود، در قریه چکر میزد. خیال، دنیای او را رنگین ساخته بود. وقتی او خودش را با دختر مامایش بر سر مزرعه و روی پلوانها و در کنار گلها و پروانهها و گنجشکها تصور میکرد، لذت میبرد و غرق در شادی و نشاط میشد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.