![](https://i0.wp.com/kabulbooks.com/wp-content/uploads/2024/01/sahar-cover.jpg?fit=400%2C600&ssl=1)
سحر
$12.00
- نویسنده: صلاحالدین دمیرتاش
- مترجم: احسانالله فرزان
- ویراستار: ارژنگ
- طراح | صفحهآرا: حمید دلبان، عبدالصمد صبا
- شابک: 978-1-304-70124-4
- نوبت چاپ: چاپ اول، 1402
- تعداد صفحات: 168 صفحه
- نوع جلد: شومیز
- قطع: رقعی
گزینههای خرید:
پارهای از متن:
پینار و قدر شب پیش از اینکه بخوابند، حنایی که خواهرش سحر آماده کرده بود را به کف دستانشان مالیده جورابهای کهنهیشان را مثل دستکش به دستانشان کردند و به رختخوابشان خزیدند. لحظهیی بعد سحر نیز آمده در رختخواب روی زمین، در کنار خواهرانش دراز کشید. از خوشی اینکه فردا در صبح عید از خواب بیدار میشوند، خواب به چشمانشان نمیآمد. پینار نمیتوانست خودش را از فکر کردن به لباس جدیدش باز دارد. برای نخستین بار برایش لباس نو گرفته بودند، تا حالا مجبور شده بود تا با لباسهای کوچکشدهی قدر گذاره کند. وقتی خودش را در لباس نو تصور میکرد، در پوستش نمیگنجید. برای قدر نیز به نیت عیدی کفش خریده بودند. حال او نیز متفاوت از پینار نبود. تا نصف شب در زیر لحاف قاه قاه خندیدند. قهرهای خواهرشان سحر را نیز جدی نگرفتند. آنها میدانستند که قهرهای خواهر دوستداشتنیشان سحر، واقعی نیست. سحر خواهرشان دلش نمیآمد کارشان داشته باشد. در نهایت، بعد از اینکه هردویشان خسته شدند، خواهرشان را در آغوش گرفته خوابیدند.
پرداخت ایمن
درگاه ایمن و مطئن
ضمانت بازگشت
درصورت مشکلات فنی و فیزیکی
انتقال رایگان
برای خرید بیش از ۱۲۰ دالر
سلامت فیزیکی
انتقال سالم و استاندارد کتاب
کتابهای مشابه
افسانۀ گیلگمیش
$10.00در گذشتههای خیلی دور، آسمان و زمین باهم نزدیک بودند و از بالا کوهها دست انسانها به آسمان میرسید. خدایان و انسانها در کنار هم میزیستند. خدایان در بلندای کوهها و انسانها در پایین کوهها در درهها کنار چشمهها و رودخانهها زندگی میکردند.
هزاران سال پیش در شهری بنام اوروک که دیوارهای بلند داشت، پادشاهی جوان، تنومند، خودخواه و ستمگر زندگی میکرد. شیر و گاو وحشی نر را بدون نیزه و شمشیر شکار مینمود. همه را وادار کرده بود در خدمت او باشند، حتا دختران جوان را برای خدمت به قصر برده بود و به دیدار پسران جوان نمیگذاشت. مردم از ستم گیلگمیش به ستوه آمدند، به خدایان زاری و شکایت کردند.
خدای آسمان (آنو) زاری و شکایت مردم را میشنود و به خدای قالبساز (ارورو) فرمان میدهد که موجودی بسازد به اندازهی گیلگمیش قوی باشد. خدای قالبساز خاک را با آب دهان خود تر میکند و انکیدو را میآفریند. انکیدو تنومند بود، مانند زنان گیسوان بلند داشت و مانند شیر قوی و مانند پلنگ بیشه چابک بود. در گندمزار با حیوانات زندگی میکرد، حیوانات را دوست داشت و شکارچیان را نمیگذاشت حیوانات را شکار کنند یا آزار دهند. او یک مرد وحشی بود که خدایان برای زورآزمایی با گیلگمیش آفریده بودند.
آسمان و توماس ادیسون
$13.00ناوقت شب بود. عوعو سگی از کوچه به گوش میرسید و هوای ملایم از لای پنجره نرم نرم داخل اتاق میریخت و پردهها را آرام آرام تکان میداد. آسمان، دخترک خیالاتی، با چشمان بادامی، پوست گندمی، موهای فرفری و همیشه متبسم و متفکر، روی بستر خوابش نشسته بود و به سفری که فردا پیش رو داشت، میاندیشید. او به دنیای خیالاتش غرق شده بود. چشمانش راه کشیده بودند و در خیال، با دختر مامایش که همسن و سالش بود، در قریه چکر میزد. خیال، دنیای او را رنگین ساخته بود. وقتی او خودش را با دختر مامایش بر سر مزرعه و روی پلوانها و در کنار گلها و پروانهها و گنجشکها تصور میکرد، لذت میبرد و غرق در شادی و نشاط میشد.
باغ مهربانی
$8.00در زمانهای قدیم، باغی بود که در آن شکار ممنوع بود. یعنی در آن باغ هیچ حیوانی حق نداشت حیوانی دیگر را شکار کند. به خاطر همین، آن باغ، «باغ مهربانی» نام داشت. باغ مهربانی در دامنهی تپهای سرسبز قرار داشت و جوی آبی نیز از میان آن میگذشت.
پایینتر از باغ، ویرانههای یک شهر قدیمی بود. درون آن ویرانهها، حیوانات موزی و بدی زندگی میکردند که جز کشتن و خوردن دیگر حیوانات، کار دیگری نداشتند. آنها همیشه منتظر بودند که حیوانات باغ مهربانی اشتباهی از آنجا بیرون بیایند و لقمهی چرب آنها شوند.
در باغ مهربانی حیوانات کوچک و بزرگ و پرندههای گوناگون در خوشی و آرامی زندگی میکردند. خرگوشها با گوشهای بزرگ و دستهای کوتاهتر از پا، بعد از خوردن علف، بدون ترس از گرگ یا سگی روی سبزهها استراحت میکردند.
سنگ های آسیاب
$31.00دست «ارغون» را میگیرم، انگشت اشارهام را در میان مُشت کوچکش جای میدهد و پا به پای او از خانه بیرون میشویم.
در بیرون خورشید به قریه و کشتزاران سخاوتمندانه میتابد؛ نور میبخشد و حرارت. هوا آنقدر شفاف است که برگهای تازه و جوان درختان نور آفتاب را بازتاب میدهند و چشمهایم را خیره میسازند. آخرین روزهای ماه ثور است. زمینهای نمناک از باران شب، با اشتها حرارت آفتاب را جذب میکنند. آسمان صافِ صاف است. ارغون همچنانکه انگشتم را رها نمیکند، راهش را به سوی طویله کج میکند. گوسالهییکه دو هفته از عمرش میگذرد و مادرم او را با طناب درازی بسته است، مستی میکند؛ بدون آنکه زانوانش را قات کند خیز میزند و دوباره به زمین میایستد. چشمهایش برآمده و شاد، یک گوش آن تا و دیگرش بالا است. انگشتم در میان مشت ارغون است و او از شوخیها و مستیهای گوساله به وجد میآید، جیغ میکشد و میخندد. نگاهم به طرف مادرش؛ به سوی مادهگاو میلغزد، در حالیکه علفهای تازه را با نولش این سو و آن سو میکند و تازهترین آنها را میبلعد، گاهی به گوسالهاش که همچنان مستی میکند، میبیند. فکر میکنم که در نگاههایش اعتراضی نهفته است. ارغون چیزهایی را که قابل درک برایم نیست، به تکرار میگیرد و شور کودکانهاش تا دوردستها میپیچد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.