شهریار کوچک
$11.00
- نویسنده: آنتوان دو سنتاگزوپری
- مترجم: بهزاد جانباز
- ویراستار: علی مرادی
- طراح | صفحهآرا: حمید دلبان
- شابک: 978-1-304-77682-2
- نوبت چاپ: چاپ اول، 1402
- تعداد صفحات: 144 صفحه
پارهای از متن:
اینگونه من تنها بهسر بردم، بیآنکه کسی را داشته باشم که از روی راستی با او سخن بگویم، تا اینکه شش سال پیش در کویری در صحرای آفریقا اتفاقی برایم افتاد؛ سامانی از ماشین هواپیمایم شکسته بود. و از آنجا که نه ترمیمکاری با خود داشتم و نه مسافری، آستین بر زدم تا بهتنهایی به این ترمیم دشوار بپردازم. برایم مسئله مرگ و زندهگی بود. به زحمت آب آشامیدنی برای هشت روز داشتم.
کتابهای مشابه
آسمان و توماس ادیسون
$13.00ناوقت شب بود. عوعو سگی از کوچه به گوش میرسید و هوای ملایم از لای پنجره نرم نرم داخل اتاق میریخت و پردهها را آرام آرام تکان میداد. آسمان، دخترک خیالاتی، با چشمان بادامی، پوست گندمی، موهای فرفری و همیشه متبسم و متفکر، روی بستر خوابش نشسته بود و به سفری که فردا پیش رو داشت، میاندیشید. او به دنیای خیالاتش غرق شده بود. چشمانش راه کشیده بودند و در خیال، با دختر مامایش که همسن و سالش بود، در قریه چکر میزد. خیال، دنیای او را رنگین ساخته بود. وقتی او خودش را با دختر مامایش بر سر مزرعه و روی پلوانها و در کنار گلها و پروانهها و گنجشکها تصور میکرد، لذت میبرد و غرق در شادی و نشاط میشد.
باغ مهربانی
$8.00در زمانهای قدیم، باغی بود که در آن شکار ممنوع بود. یعنی در آن باغ هیچ حیوانی حق نداشت حیوانی دیگر را شکار کند. به خاطر همین، آن باغ، «باغ مهربانی» نام داشت. باغ مهربانی در دامنهی تپهای سرسبز قرار داشت و جوی آبی نیز از میان آن میگذشت.
پایینتر از باغ، ویرانههای یک شهر قدیمی بود. درون آن ویرانهها، حیوانات موزی و بدی زندگی میکردند که جز کشتن و خوردن دیگر حیوانات، کار دیگری نداشتند. آنها همیشه منتظر بودند که حیوانات باغ مهربانی اشتباهی از آنجا بیرون بیایند و لقمهی چرب آنها شوند.
در باغ مهربانی حیوانات کوچک و بزرگ و پرندههای گوناگون در خوشی و آرامی زندگی میکردند. خرگوشها با گوشهای بزرگ و دستهای کوتاهتر از پا، بعد از خوردن علف، بدون ترس از گرگ یا سگی روی سبزهها استراحت میکردند.
سنگ های آسیاب
$31.00دست «ارغون» را میگیرم، انگشت اشارهام را در میان مُشت کوچکش جای میدهد و پا به پای او از خانه بیرون میشویم.
در بیرون خورشید به قریه و کشتزاران سخاوتمندانه میتابد؛ نور میبخشد و حرارت. هوا آنقدر شفاف است که برگهای تازه و جوان درختان نور آفتاب را بازتاب میدهند و چشمهایم را خیره میسازند. آخرین روزهای ماه ثور است. زمینهای نمناک از باران شب، با اشتها حرارت آفتاب را جذب میکنند. آسمان صافِ صاف است. ارغون همچنانکه انگشتم را رها نمیکند، راهش را به سوی طویله کج میکند. گوسالهییکه دو هفته از عمرش میگذرد و مادرم او را با طناب درازی بسته است، مستی میکند؛ بدون آنکه زانوانش را قات کند خیز میزند و دوباره به زمین میایستد. چشمهایش برآمده و شاد، یک گوش آن تا و دیگرش بالا است. انگشتم در میان مشت ارغون است و او از شوخیها و مستیهای گوساله به وجد میآید، جیغ میکشد و میخندد. نگاهم به طرف مادرش؛ به سوی مادهگاو میلغزد، در حالیکه علفهای تازه را با نولش این سو و آن سو میکند و تازهترین آنها را میبلعد، گاهی به گوسالهاش که همچنان مستی میکند، میبیند. فکر میکنم که در نگاههایش اعتراضی نهفته است. ارغون چیزهایی را که قابل درک برایم نیست، به تکرار میگیرد و شور کودکانهاش تا دوردستها میپیچد.
افسانهی اَلمار یا دیو هفت دژ
$11.00در زمان قدیم پادشاهی بود در کشور مهروسان، نامش مهرآیین؛ او پادشاه بزرگی بود که از جالندر تا طبس و از آمو تا دریای هندوان فرمانش اجرا میشد.
باری، مهرآیین بهمرور به قلمرو خویش، غرض سرکشی از رعایا و شکار سفر میکرد. روزی هنگام شکار، آهویی از کنار او رَست و راه فرار در پیش گرفت. شاه در پی او تاخت. آهو راههای صعب کوهی را گزید که اسب را رفتن در آن راه دشوار چه، که ناممکن بود. هنگامی که شاه جلو اسب گردانید تا به مُعَسکر برگردد، نگاهش به جویبار باریکی افتاد که آب کم و زلالی در آن روان بود. شاه از اسب فرود آمد تا مقداری آب بنوشد. وقتی آب را برداشت، در کف دست خود دانهی درشت سرخرنگ و فروزانی یافت. در چگونگی آن آب و آن دانهی درشت به فکر افتاد؛ تشنگی را فراموش و سرش را بالا کرد و به جانبی نگریست که جویبار از آن میآمد. منشأ آن را ندید. برخاست و کنار جویبار را گرفت و به سمت آمدِ آن به راه افتاد. دوری نرفته بود که برجهای قلعهای نمایان شد. خود را به دیوار قلعه رسانید؛ آنجا که جویبار با آن دانهی درخشنده از قلعه بیرون میآمد؛ اما راهی برای ورود به قلعه ندید. طول دیوار ـ را که بسیار دراز بود، پیمود تا مگر راهی پیدا کند؛ اما چیزی نیافت. کنار دیوار دیگر و از آنجا به دیوار دیگر، خلاصه یک ساعت گذشت تا هر چهار دیوار را رصد کرد. در دیوار غربی قلعه، دروازهای دید آهنین و بسیار بزرگ. کوشید آن را باز کند، اما ممکن نبود؛ دروازه مستحکمتر از دیوارها بود…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.