
ساره در جستجوی گنج
$12.00
- نویسنده: نیلوفر ضیا مسعود
- نوع جلد: شومیز
- قطع: رقعی
- دستهبندی: کودک و نوجوان
گزینههای خرید:
پارهای از متن:
ساره در یک روز آفتابی دیر وقت از خواب بیدار شد. او ناگهان احساس کرد که سرشار از خوشحالی است؛ زیرا آن روز، روز تولدش بود. او خمیازهای کشید و کشوقوسی به بدنش داد و گفت:
هورا! امروز تولدم اَس و مه کیک و تحفههای زیادی خاد داشتم.
پشک کوچکش کریستال، که بالای سرش روی بالش خوابیده بود، خُرخُر بلندی کرد. کریستال هم به خاطر کیک هیجانی بود و برای خوردن آن بیصبری میکرد…
پرداخت ایمن
درگاه ایمن و مطئن
ضمانت بازگشت
درصورت مشکلات فنی و فیزیکی
انتقال رایگان
برای خرید بیش از ۱۲۰ دالر
سلامت فیزیکی
انتقال سالم و استاندارد کتاب
کتابهای مشابه
آسمان و توماس ادیسون
$13.00ناوقت شب بود. عوعو سگی از کوچه به گوش میرسید و هوای ملایم از لای پنجره نرم نرم داخل اتاق میریخت و پردهها را آرام آرام تکان میداد. آسمان، دخترک خیالاتی، با چشمان بادامی، پوست گندمی، موهای فرفری و همیشه متبسم و متفکر، روی بستر خوابش نشسته بود و به سفری که فردا پیش رو داشت، میاندیشید. او به دنیای خیالاتش غرق شده بود. چشمانش راه کشیده بودند و در خیال، با دختر مامایش که همسن و سالش بود، در قریه چکر میزد. خیال، دنیای او را رنگین ساخته بود. وقتی او خودش را با دختر مامایش بر سر مزرعه و روی پلوانها و در کنار گلها و پروانهها و گنجشکها تصور میکرد، لذت میبرد و غرق در شادی و نشاط میشد.
باغ مهربانی
$8.00در زمانهای قدیم، باغی بود که در آن شکار ممنوع بود. یعنی در آن باغ هیچ حیوانی حق نداشت حیوانی دیگر را شکار کند. به خاطر همین، آن باغ، «باغ مهربانی» نام داشت. باغ مهربانی در دامنهی تپهای سرسبز قرار داشت و جوی آبی نیز از میان آن میگذشت.
پایینتر از باغ، ویرانههای یک شهر قدیمی بود. درون آن ویرانهها، حیوانات موزی و بدی زندگی میکردند که جز کشتن و خوردن دیگر حیوانات، کار دیگری نداشتند. آنها همیشه منتظر بودند که حیوانات باغ مهربانی اشتباهی از آنجا بیرون بیایند و لقمهی چرب آنها شوند.
در باغ مهربانی حیوانات کوچک و بزرگ و پرندههای گوناگون در خوشی و آرامی زندگی میکردند. خرگوشها با گوشهای بزرگ و دستهای کوتاهتر از پا، بعد از خوردن علف، بدون ترس از گرگ یا سگی روی سبزهها استراحت میکردند.
قصهی باغ ما
$10.00از پشت پنجرهی منزل دوم خانه به منظرهی باغ میدیدم و آن را رسامی میکردم. آفتاب میتابید اما سبزههای نورس و جوانهبرگهای درختان، پس از باران دیشب، هنوز تر بودند. روزهای پایانی سال بود و یک دو هفتهای به نوروز مانده بود. دیدم که موتر کوچکی در برابر دروازهی باغمان توقف کرد و پدرم از آن پیاده شد. چند نهال را از موتر پایین آورد. با شتاب به کمکاش رفتم و با هم نهالها را به داخل باغ آوردیم. ریشهی نهالها را با گل و خاک آغشته و در داخل کیسهی پلاستیک قرار داده بودند. سگ سفید من دوید و پلاستیکها را دانهدانه بو کشید. حیف که هیچ وقت برایش نام دیگری انتخاب نکردم. او مثل همیشه دُم میجنباند و آمادهی خدمت بود. با پدرم کمک کردم و نهالها را در جاهای مختلف باغ کاشتیم. پدرم گفت:
امیدجان، اِی نهال شفتالو ره خودت بشان.
براستی؟ چرا نی.
آهو، به خانه برگرد!
$10.00آسمان صاف و زیبا بود. هوای ملایم بهار هنوز بوی نوروز و عطر نرمِ سبزههای نَورسیده را در خود داشت. در گوشهای از این منظرهی بهاری، چند تا چوچهآهوی وحشی هم دیده میشدند. آهوها مست و شاد در دامنه و اطرافِ قلهی کوه میچریدند. شماری هم روی پرههای نسبتاً هموار سنگهای کوه خوابیده بودند و نشخوار میکردند. آهوبچههاییکه از کوه پایین آمده بودند، با شیطنت و چالاکی، با پاهای نازک خود روی سبزهها چنان خیزهای بلند برمیداشتند که گویا بدنهایشان از جنس باد باشد.
ناگهان آهوهای بالغ گوش تیز کردند و هراسان هر سو را پاییدند. هوا را بو کشیدند و گردنهای خود را راست کردند تا دقتشان بیشتر شود. دو سه نفر تفنگ بهدست از پشتِ گردنه با صدای بلند فریاد کشیدند:
آهااااااای هاهاهاهاااااای.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.