سرو روسری سرخ من
$13.00من و الیاس در آش از هم جدا شدیم. او به پامیر رفت و من دنبال کارهای خودم.
الیاس با آرزومندی گفت: «میروم و علیبیک را پیدا میکنم و زندگی جدیدی را شروع میکنم. فکر نکنید آدم از دست رفتهای هستم. مدتی بگذرد، عروسی میکنم، من هم خانه خواهم داشت، کودک خواهم داشت، مثل آدمهای دیگر. دوستانی هم پیدا خواهم کرد… اما فقط یک چیز نخواهم داشت، چیزی که برای همیشه و به صورت برگشت ناپذیر از دست دادهام… تا آخرین روزهای زندگیام، تا آخرین نفسام عسل را به یاد خواهم داشت و تمام چیزهای خوبی را که میان من و او بود.»
الیاس غرق فکرهایش شد، سرش را پایین انداخت، سکوت کرد و بعد ادامه داد: «روز آمدن به این سو به آبگیر رفتم، به همان قسمت دامنه کوه و با کوههای تیانشان و با آبگیر ایسیک کول بدرود گفتم. بدرود ایسیک کول! ترانه ناتمام من. کاش میتوانستم تو را با آن ساحل زردرنگ و آب آسمانیات با خود ببرم! افسوس این شدنی نیست. همان گونه که نمیتوانم آن دوست داشتنیترین موجود روی زمین را با خود ببرم. بدرود عسل! بدرود سرو روسری سرخ من! بدرود عزیز دل من! خوشبخت باشی!»