محاکمه
$14.00عیساخان صبح روزی که آن لحظه به یاد نمیآورد کدامین روز و از کدامین ماه سال بود – البته به او بایست حق داد که نداند، زیرا ماهها و حتی گاه سال میلادی نیز در ذهنش مخلوط شده بودند و غریبه مینمودند – وقتی از خواب بیدار شد، حضور افسرنظامی دانمارکیای را بالای سرش متوجه شد. اگر ظاهر دانمارکی افسر نمیبود، چهبسا که او در آن پریشانی ذهن حتی مکان بیدارشدنش را نیز درنمییافت که در اردوگاه پناهندگان سندهولم به سر میبرد. داشت خواب روستایش در افغانستان را میدید و اکنون با دیدن افسر، گویی از آسمان به زمین افتاده باشد، زمان و مکان در مخیلهاش در هم آمیخته شدند همراه با واقعیت و وهم، چنان که اکنون همروستائیانش را پشت پنجرهی اتاقش که رو به حویلی پائیزی اردوگاه باز بود، قدونیمقد ایستاده میدید. مگر این افسرنظامی برایش یادآور واقعیت عظیم و خشن و ناگواری بود، چنان صعب و ابهتوار که گویی سقفی را بر سرش فروریخته باشند.