در پایتخت اندوه جهان
$6.00برایت درد سرهای زیادی
درست کردهام، نه؟
حالا مجبوری کنار پنجره
یا لب دریا بنشینی
به چیزهای زیادی فکر کنی
مثلاً به خوبیهای خود
به بدیهای من
و به ماهیانی که به قُلاب میافتند
مثل تو که به قُلاب من افتادهای!
برایت درد سرهای زیادی
درست کردهام، نه؟
حالا مجبوری کنار پنجره
یا لب دریا بنشینی
به چیزهای زیادی فکر کنی
مثلاً به خوبیهای خود
به بدیهای من
و به ماهیانی که به قُلاب میافتند
مثل تو که به قُلاب من افتادهای!
من به مکتب رفتم، مکتبخانه مانند خانهی ما وسیع، دو بهره (چهاردره)، روشن و بیغلاغله نبود. مکتب یک خانهی تنگ بود، دو در داشت، که یکی از آنها درآمد یک طبقه بود، آن در را هم در وقتهای سرما پوشانده میماندند. درِ دیگرش دریچهای بود، که سه چهار-یک آرشین قد و نیم آرشین بر داشت. مکتبدار(معلممان) به وی یک کاغذ(تریزهی کاغذی) کرده برای در برف و باران ندریدن آن به کاغذش روغن زغیر مالیده بود. کاغذ روغنین چنگ و خاک کوچه را به خود گرفته بود، که مانند دمگیر دیگ سیاه و چرکین شده بود. اگر از خاطر فراموش نکرده باشم، آن کاغذ بهروی پرچین مکتبدار همرنگی داشت. بنابر این از این دریچه هم به خانه روشنی درست نمیآمد. مکتبخانه از زیر سقف، از جایی که سقف با دیوار پیوند مییابد، از دو طرف دوتایی روزنهای چهاریک آرشینی داشته باشد هم روشناییهای که از آن روزنها میدرآمدند، نه به زمین مکتب، بلکه به روبروی خود: بر دیوار خانه به زیر سقف میافتادند.
«پاییز، کوچه، رقص درختان قشنگ شد
نرگس تو آمدی و خیابان قشنگ شد
پاییز با تمام وجود از تو گفته است
با روسری زرد، سرود از تو گفته است
نرگس تو را به جان غزلهای تر بگو
در خانه که سکوت نبود اینقدر، بگو
نرگس جهان کوچک من چشمهای توست
اندوه مهربانی من خشمهای توست
این روزها گرفته هوا شاعرانه نیست
نرگس فضای کافه دگر عاشقانه نیست
با هرغروب میروم از کوچه دورتر
از شهر دور میشوم، از کوچه دورتر
این بیتهای لال به فریاد آمده
نرگس بدون روسریات باد آمده!
آنسوی دردهای سرم راه میروم
تا وادی ملایک و ارواح میروم
گم میشوم میان مه و تیرگی شام
تا میرسم به آخر این بیت ناتمام
پاییز، کوچه، رقص درختان قشنگ نیست
نرگس تو نیستی و خیابان قشنگ نیست!»
در زمانهای قدیم، باغی بود که در آن شکار ممنوع بود. یعنی در آن باغ هیچ حیوانی حق نداشت حیوانی دیگر را شکار کند. به خاطر همین، آن باغ، «باغ مهربانی» نام داشت. باغ مهربانی در دامنهی تپهای سرسبز قرار داشت و جوی آبی نیز از میان آن میگذشت.
پایینتر از باغ، ویرانههای یک شهر قدیمی بود. درون آن ویرانهها، حیوانات موزی و بدی زندگی میکردند که جز کشتن و خوردن دیگر حیوانات، کار دیگری نداشتند. آنها همیشه منتظر بودند که حیوانات باغ مهربانی اشتباهی از آنجا بیرون بیایند و لقمهی چرب آنها شوند.
در باغ مهربانی حیوانات کوچک و بزرگ و پرندههای گوناگون در خوشی و آرامی زندگی میکردند. خرگوشها با گوشهای بزرگ و دستهای کوتاهتر از پا، بعد از خوردن علف، بدون ترس از گرگ یا سگی روی سبزهها استراحت میکردند.
آوردهاند که روباهی در نزدیکی دلدلزاری لانه داشت و در همان حدود، از شکار پرندگان و خزندگان امرار معاش میکرد. از قضا آن دلدلزار چراگاه لکلکی بود سالخورده و سخت هوشیار. روباه هر باری که اینبر و آنبر گشتوگذار میکرد، لکلک را میدید که سر در مرداب فروبرده و از جیفهی آبزیها تغذیه میکند. لکلک زیرچشمی روباه را نگاه میکرد و از جانب او بیمی به دل راه نمیداد.
مدتی بدین منوال گذشت تا مؤالفتی میان آنها به وجود آمد. روزی روباه لکلک را به مهمانی در خانهی خویش دعوت کرد؛ لکلک به پاس آیین دوستی به آن لبیک گفت. روباه، ضیافت آبگینی از نوع «گردآو» تهیه دیده، آن را در تشت فراخ و همواری آورده، با کمال اخلاص پیشرویِ مهمان نهاد و خود روی دو پا در جانب مقابل نشست و از روی ادب، مهمان را به خوردن طعام فراخواند.
در نفرت از آوارگی، از زندگی، دوری
از وحشت پیآمد احساس مجبوری
بیرون شدن از چارچوب بغض و دلشوری
نفرین بهریش شیخها و شحنهها کردن
لعنت بهسال آخر دوران جمهوری
پای گریزت نیست از کابوسهای بد
راه گره افتاده با تعلیق و واپسها
چون داستان باد و رعد و سیب نارسها
شهر صعود دارها، سلّول محبسها
فصل نزول زامبیها، فصل کرکسها
سرکوبیات را، مردنت را، اعتراضت را
وقتی تو را بلعیده اوضاع مثلثها
این بغضهایِ در رحِمم بقچه بقچه چیست؟
دکتر به رنجِ تازهی من گفته بود: «کیست»
مادر خطاب میکنیاش، گاه همسرت
اما جدای نسبتتان، زن خودش چه؟ کیست؟
بیرونِ در محجبه، در خانه لختِ شرم
آدم نگو به زن، تو بگو نوعی از دوزیست
مردی اگر کنار غزلهای من نخواب
مردی اگر مقابل افکار من بایست
من ساکتم مقابلِ فریاد هر شبت
این ضعف نیست عشق من، این بیتفاوتیست
میخواست شاد زاده شود این غزل ولی
آن شب به جایِ نطفه، پدر در رحم گریست
شادی؛ درامهایست که پایان گرفتهاست
غم؛ فیلمنامهایست که جریان گرفتهاست
شهریست از چهارطرف در حصارِ مرگ
هرگوشه را جنازهی انسان گرفتهاست
تا مغزِ استخوان نخورد ول نمیکند
خیرهسگی که لاشه بهدندان گرفتهاست
اینجا اگر که شاخهگلی سر کشیدهاست
از خاک و خونِ پیر و جوان جان گرفتهاست
در ارتکابِ جرم تردد نمیکند
او از خدای خویش که فرمان گرفتهاست!
ما را زمانه صد رقم آزار میدهد
بر دیگران اگرچه که آسان گرفتهاست
چندیست در محلهی ما «گور کندن» است
شغلی که بد رقم سر و سامان گرفتهاست
هرگاه به ابعاد شخصیت زنان راهیافته به اقلیم ادبیات فارسى درى نظرى انداخته شود، دریافته میشود که آنان معمولا سیماهاى تکبعدیاند. اگر ابعاد دیگری هم داشته باشند تحت تأثیر آن بُعد کمرنگ و نامحسوس هستند. گویا برای اجرای نقشی در صحنه آورده میشوند و با تمام شدن آن نقش از صحنه میروند و وظیفهٔ دیگرى نمىماند که اجرا کنند.
رودابه برای آن به صحنه آورده میشود تا پهلوانى چون رستم را به دنیا بیاورد و بپرورد. تهمینه و کتایون برای آن حضور دارند تا در سوگ فرزندانشان سهراب و اسفندیار اشک بریزند که به دست مکارترین پهلوان شاهنامه «رستم» کشته میشوند (دومى نقش تاجبخشى هم دارد). سودابه براى آن حضور دارد تا انگیزهاى برای تراژیدى سیاووش گردد (زیبایى او را خون سیاووش تیره میکند). حرم عریض و طویل بهرام گور برای آن ایجاد گردیده است تا هوسبارهتر محیطى براى هوسبارهتر پادشاه ساسانى مهیا گردد.
لیلى (آن سیهچرده که شیرینى عالم با اوست) بیشتر نقش دوم را بازى میکند. او فداى تجلیل عشق مرد (مجنون) میشود. زلیخا در دو برههٔ زمانى دو نقش دارد: در برههٔ زمانى و شخصیت اول به هوسهاى نفسانى چنگ زده است و در پىِ برآورده کردن این هوسهاست. در این نقش که تنبارگى محور آن است، او سیماى اول داستان است. در برههٔ زمانى و شخصیت دوم تحت شعاع قدسیت حضرت یوسف قرار میگیرد و از یمن این مقام به موجودى فراانسانی مبدل میشود.
در این میان تنها شیرین است که سیماى چندبعدى دارد و همه ابعاد در سرتاسر داستان تا آخرین لحظهٔ زندگانىِ داستانى او موازى با هم پیش میروند. به نظر من اوست که نقش اول را بازى میکند نه خسرو. او در ادبیات فارسی دری یک سیمای شیرین، دلپذیر و کاملاً استثنایی است، شاید هم در ادبیات جهانی.
پژمردهتر از شکستهبالی
در دامن شهر پر ملالی
بیحال و کرخت، میتوان گفت:
خود را زدهای به مرگحالی
دلتنگ زمان بچهگیها
دلتنگ زمان بیخیالی
پر میکشد از نگاه سردش
پروانه به رنگ خشکسالی
فنجان امید زندگی را
پاشیده به پای احتمالی
چون میگذرد مگو غمی نیست
درگیر هزار خانهخالی…
نویسندهی این کتاب، خانم لی گلپک، سالها پیش به شمال افغانستان سفر کرد و این داستان را برای کودکان نوشت. سفر او با عبدل و شیرین به بازارچهی تاشقرغان، همراه با تصاویر زیبا و رنگارنگ همراه است. با خواندنِ داستان بازارچهی تاشقرغان با کسبوکار و زندگی مردم این محل در حدود بیشتر از 50 سال پیش، آشنا میشوید. همراه با عبدل و شیرین به رستههای آهنگری، کوزهفروشی، شیشهگری، پترهگری، نخریسی، بزازی و طناببافی،… سفر کنید و ببینید که در آن سالهای دور مردم برای نوشتنِ یک نامهی ساده ناچار نزد میرزای دهکده میرفتند. با خواندن این کتاب، با نام و شکلِ چیزهای آشنا میشوید که قبلاً با آن مواجه نشدهاید و اگر راستش را بخواهید، بیشترِ این چیزها یا به کُلی نابود شدهاند ویا شکلشان تغییر کرده است.
گندم زردشده در دم داسم چه کنم
اگر از سایۀ مرگم نهراسم، چه کنم؟
دلخوشیهای سفرکردۀ من برگردید
روزگاری است که ویران از اساسم چه کنم
کاش سنگینی غمهای مرا میدیدید
شانهام خسته و من دست خلاصم، چه کنم؟
ای که یکمرتبه از ریشه مرا کندهای آه
چهرهات را بشناسم، نشناسم؟ چه کنم؟
تو که جمع است دلت از همهچیز اما من
با پراکندگی هوش و حواسم چه کنم؟
من که تنها نفسم میرود و میآید
سالها شد جسدی بین لباسم، چه کنم…
از پشت پنجرهی منزل دوم خانه به منظرهی باغ میدیدم و آن را رسامی میکردم. آفتاب میتابید اما سبزههای نورس و جوانهبرگهای درختان، پس از باران دیشب، هنوز تر بودند. روزهای پایانی سال بود و یک دو هفتهای به نوروز مانده بود. دیدم که موتر کوچکی در برابر دروازهی باغمان توقف کرد و پدرم از آن پیاده شد. چند نهال را از موتر پایین آورد. با شتاب به کمکاش رفتم و با هم نهالها را به داخل باغ آوردیم. ریشهی نهالها را با گل و خاک آغشته و در داخل کیسهی پلاستیک قرار داده بودند. سگ سفید من دوید و پلاستیکها را دانهدانه بو کشید. حیف که هیچ وقت برایش نام دیگری انتخاب نکردم. او مثل همیشه دُم میجنباند و آمادهی خدمت بود. با پدرم کمک کردم و نهالها را در جاهای مختلف باغ کاشتیم. پدرم گفت:
امیدجان، اِی نهال شفتالو ره خودت بشان.
براستی؟ چرا نی.
آغاز کردم راه را با اشک پیمودم
از صبح تا بیگاه را با اشک پیمودم
میخواستم جایی بیابم در کنار تان
از خانهام تا ماه را با اشک پیمودم
میشد کنار دوستان خندید من اما
این فرصت کوتاه را با اشک پیمودم
بین من و یوسف تفاوت نیست! چون من هم
آزردگیِ چاه را با اشک پیمودم
گفتند در دور و بر دفتر شدی پیدا
سرتاسر بنگاه را با اشک پیمودم
از گریه افتاده، شبیه مردهها گشته
شب تا سحر که آه را با اشک پیمودم
چه استی اينهمه تو دره کوه دريا چه؟
که هی مقدمه چيدی نگفتی اما چه؟
سر از تو هيچ نشد در بياورم شايد
سر جهنميان را به کار دنيا چه؟
در اهتزاز خم و پيچ گيسويت ديدم
که سلب میشود آرامش جهان با چه؟
خزان رسيد و شدم برگ فرش راهت اگر
نيايی و نگذاری به روی من پا چه؟
تو خوشنمایترين تابلوی شهر استي
که خنده کرده روانی و ما تماشاچی
دليل اصلی آوارگيم خندهی توست
اگرچه ميهنم از دست رفته من را چه؟!
اگرچه هويتم اينهمه پر از زخم است
اگرچه سوخته راهیستم به دنيا چه؟
به من بگو که چرا اينهمه سرت جنگ است؟
چه استی اينهمه تو دره کوه دريا چه؟
در گذشتههای خیلی دور، آسمان و زمین باهم نزدیک بودند و از بالا کوهها دست انسانها به آسمان میرسید. خدایان و انسانها در کنار هم میزیستند. خدایان در بلندای کوهها و انسانها در پایین کوهها در درهها کنار چشمهها و رودخانهها زندگی میکردند.
هزاران سال پیش در شهری بنام اوروک که دیوارهای بلند داشت، پادشاهی جوان، تنومند، خودخواه و ستمگر زندگی میکرد. شیر و گاو وحشی نر را بدون نیزه و شمشیر شکار مینمود. همه را وادار کرده بود در خدمت او باشند، حتا دختران جوان را برای خدمت به قصر برده بود و به دیدار پسران جوان نمیگذاشت. مردم از ستم گیلگمیش به ستوه آمدند، به خدایان زاری و شکایت کردند.
خدای آسمان (آنو) زاری و شکایت مردم را میشنود و به خدای قالبساز (ارورو) فرمان میدهد که موجودی بسازد به اندازهی گیلگمیش قوی باشد. خدای قالبساز خاک را با آب دهان خود تر میکند و انکیدو را میآفریند. انکیدو تنومند بود، مانند زنان گیسوان بلند داشت و مانند شیر قوی و مانند پلنگ بیشه چابک بود. در گندمزار با حیوانات زندگی میکرد، حیوانات را دوست داشت و شکارچیان را نمیگذاشت حیوانات را شکار کنند یا آزار دهند. او یک مرد وحشی بود که خدایان برای زورآزمایی با گیلگمیش آفریده بودند.
به ذهن ابر که آمد خیال باریدن
نکرد از خودش اصلاً سوال باریدن
نگفت شنبه و یکشنبه و دوشنبه و داشت
همیشه ریگی در کفش، سال باریدن
نماند جنگل و دریا و کوه و دشت که هست
تمام هستی ما احتمال باریدن
اگر نه ابر… چرا تکه تکهایم پس از
بههمرسیدنمان در کمال باریدن؟
من ابر هستم با اسم مستعار غزل
به جستجوی مکان و مجال باریدن
به گوشهای متمرکز نشستهام که چطور
به واژهها بدهم انتقال باریدن
رسید گریه و طوری گرفت بغضم را
که شد گرفته به آن گریه، حال باریدن
اثری که در دست مطالعۀ شما قرار دارد «کابل در آیینۀ تاریخ» گزیدۀ مقالات و یادداشتهای شادروان اکادمیسین دکتور عبدالاحمد جاوید است. او بنا به گفتۀ خودش در دیباچۀ کتاب «اوستا»، این یادداشتها را لقمهلقمه اندوخته و رقعهرقعه دوخته است.
پوهاند جاوید که خود زاده و پروردۀ کابل بود، مقالههای فراوانی در پیوند با این شهر باستانی و داستانی دارد. کتاب «کابل در آیینۀ تاریخ» اثر پژوهشی دوران هجرت و دیار غربت اوست که دریغا در زمان حیاتش اقبال چاپ نیافت.
زندهیاد پروفیسور جاوید که بیشتر از نیمسده عمر گرانمایۀ خود را برای روشن نگهداشتن چراغ علم و فرهنگ اصیل و جلیل کشور کهنسالمان سپری کرد، آرزوی نشر این دفتر را با خود به دنیای دیگر برد. اکنون ده سال پس از درگذشت آن روانشاد، این اثر به همت دستاندرکاران شهرداری کابل و با اهتمام استاد فرهیخته جناب پوهاند محمدیونس طغیان ساکایی، به زیور چاپ آراسته شد که از تلاشهای ایشان در این زمینه صمیمانه سپاسگزارم. در اینجا باید از دکتر موسوی، عضو تحقیقی دانشگاه آکسفورد و مشاور ارشد وزارت تحصیلات عالی، بهخاطر رهنماییهای ایشان جداگانه سپاسگزاری کنم.
این اثر وزین استاد را که خود عاشق عظمت تمدنی و مدنی کابل بوده، برای فرهنگیان و کابلدوستان پیشکش میکنم و روح پدر مهربانم را شاد و آزاد میخواهم.
این کتاب دایر به روزگار، آثار، اهمیت و ارزش میراث برجایمانده یکی از شاعران برجسته همزمان استاد رودکی، حکیم ابوشکور بلخی معلومات میدهد. مؤلف بار اول محتوای اشعار ابوشکور را از نقطه نظر ارزشهای احیای ادبیات دوران سامانیان به بررسی گرفته، ارزش هنری، ادبی و اخلاقی آثار این شاعر حکیم را با دلیلهای معتمد ثابت نمودهاست. این تدقیقات نخستین ماناگرافی نسبتاً مکمل و جامع در بارۀ ابوشکور بلخی بوده، برای دانشجویان رشتۀ فیلالاگی فیلولوژی، لغتشناسی، متنشناسی و محققان و ادبیاتشناسان مفید خواهد بود.
Praise be to Allah, and peace and blessings of Allah be upon the Prophet Mohammad.
When the Soviet forces left Afghanistan after ten years of a bloody war, it marked one of the most historic events in human history. The cruel Russian empire was pushed to the brink of destruction by the sacrifices of our Muslim nation. The heroic struggle of our people provided hope to nations under foreign occupation. I felt the need to collect and publish my thoughts and notes about the strife of our people to become a window of hope for oppressed people worldwide.
Undertaking the immense task of writing about the struggle of our great people was beyond my ability. This work requires a long time and collective efforts by individuals with scholarly and literary expertise. I felt the responsibility to document the bloody history of our Islamic revolution so that it is not forgotten. It would be a great honor for me if this publication motivates scholars and learned individuals to write the full history of our blessed Jihad.