
دوستیِ روباه و لکلک
$8.00
- نویسنده: داکتر محییالدین مهدی
- تصویرگر: فاطمه جلالی تمرانی
- ویراستار: غلامرضا ابراهیمی
- طراح | صفحهآرا: حمید دلبان، زهرا صالحنژاد
- شابک: 978-1-7383866-2-8
- نوبت چاپ: چاپ اول، 1403
- تعداد صفحات: 32 صفحه
- نوع جلد: شومیز
- قطع: رقعی
- دستهبندی: داستان، کودک و نوجوان
گزینههای خرید:
پارهای از متن:
آوردهاند که روباهی در نزدیکی دلدلزاری لانه داشت و در همان حدود، از شکار پرندگان و خزندگان امرار معاش میکرد. از قضا آن دلدلزار چراگاه لکلکی بود سالخورده و سخت هوشیار. روباه هر باری که اینبر و آنبر گشتوگذار میکرد، لکلک را میدید که سر در مرداب فروبرده و از جیفهی آبزیها تغذیه میکند. لکلک زیرچشمی روباه را نگاه میکرد و از جانب او بیمی به دل راه نمیداد.
مدتی بدین منوال گذشت تا مؤالفتی میان آنها به وجود آمد. روزی روباه لکلک را به مهمانی در خانهی خویش دعوت کرد؛ لکلک به پاس آیین دوستی به آن لبیک گفت. روباه، ضیافت آبگینی از نوع «گردآو» تهیه دیده، آن را در تشت فراخ و همواری آورده، با کمال اخلاص پیشرویِ مهمان نهاد و خود روی دو پا در جانب مقابل نشست و از روی ادب، مهمان را به خوردن طعام فراخواند.
پرداخت ایمن
درگاه ایمن و مطئن
ضمانت بازگشت
درصورت مشکلات فنی و فیزیکی
انتقال رایگان
برای خرید بیش از ۱۲۰ دالر
سلامت فیزیکی
انتقال سالم و استاندارد کتاب
Related products
رادیوی پدرکلانم
$15.00خاله شمسیه هنگام حکایتِ واقعهی مرگ پسرش حتی یک قطره اشک نریخت. آرام بود و مانند هر قصهی عادی دیگر حکایت خود را بازگفت و وقتی میخواست بایستد، متوجه شدم که کمرش را راست نمیتواند و به کمک عصایی که در دست داشت به سختی خود را سر پا نگهداشت. او آرام بود. هیچ بغضی نداشت. آهی هم از روی حسرت نکشید. مانند یک سرگذشت یا هم یک اتفاق عادی قصهی جوانمرگ شدن تنها پسرش را بازگو میکرد. من به شنوندهی حوصلهمندی فکر میکردم که آرام و صبور حکایت غمانگیز او را با گوشهای خوبتربیتشدهاش میشنید. اگر شنونده، صبور نباشد راوی کمحوصله و عجول میشود و سعی میکند هرچه زودتر قصهی خود را به پایان برساند و خود را راحت سازد. من به همسایهها، دوست و آشنای او فکر میکردم که چهقدر مردم خوبی بودند که فرصت میدادند خاله شمسیه سه سال پیهم یک قصه را بارها و بارها حکایت کند و به توالی داستان غمانگیز خود پیچ و خم ببخشد و در آن، دنبال زیباییهای کلامی باشد.
سحر
$12.00پینار و قدر شب پیش از اینکه بخوابند، حنایی که خواهرش سحر آماده کرده بود را به کف دستانشان مالیده جورابهای کهنهیشان را مثل دستکش به دستانشان کردند و به رختخوابشان خزیدند. لحظهیی بعد سحر نیز آمده در رختخواب روی زمین، در کنار خواهرانش دراز کشید. از خوشی اینکه فردا در صبح عید از خواب بیدار میشوند، خواب به چشمانشان نمیآمد. پینار نمیتوانست خودش را از فکر کردن به لباس جدیدش باز دارد. برای نخستین بار برایش لباس نو گرفته بودند، تا حالا مجبور شده بود تا با لباسهای کوچکشدهی قدر گذاره کند. وقتی خودش را در لباس نو تصور میکرد، در پوستش نمیگنجید. برای قدر نیز به نیت عیدی کفش خریده بودند. حال او نیز متفاوت از پینار نبود. تا نصف شب در زیر لحاف قاه قاه خندیدند. قهرهای خواهرشان سحر را نیز جدی نگرفتند. آنها میدانستند که قهرهای خواهر دوستداشتنیشان سحر، واقعی نیست. سحر خواهرشان دلش نمیآمد کارشان داشته باشد. در نهایت، بعد از اینکه هردویشان خسته شدند، خواهرشان را در آغوش گرفته خوابیدند.
شهریار کوچک
$11.00اینگونه من تنها بهسر بردم، بیآنکه کسی را داشته باشم که از روی راستی با او سخن بگویم، تا اینکه شش سال پیش در کویری در صحرای آفریقا اتفاقی برایم افتاد؛ سامانی از ماشین هواپیمایم شکسته بود. و از آنجا که نه ترمیمکاری با خود داشتم و نه مسافری، آستین بر زدم تا بهتنهایی به این ترمیم دشوار بپردازم. برایم مسئله مرگ و زندهگی بود. به زحمت آب آشامیدنی برای هشت روز داشتم.
قصهی باغ ما
$10.00از پشت پنجرهی منزل دوم خانه به منظرهی باغ میدیدم و آن را رسامی میکردم. آفتاب میتابید اما سبزههای نورس و جوانهبرگهای درختان، پس از باران دیشب، هنوز تر بودند. روزهای پایانی سال بود و یک دو هفتهای به نوروز مانده بود. دیدم که موتر کوچکی در برابر دروازهی باغمان توقف کرد و پدرم از آن پیاده شد. چند نهال را از موتر پایین آورد. با شتاب به کمکاش رفتم و با هم نهالها را به داخل باغ آوردیم. ریشهی نهالها را با گل و خاک آغشته و در داخل کیسهی پلاستیک قرار داده بودند. سگ سفید من دوید و پلاستیکها را دانهدانه بو کشید. حیف که هیچ وقت برایش نام دیگری انتخاب نکردم. او مثل همیشه دُم میجنباند و آمادهی خدمت بود. با پدرم کمک کردم و نهالها را در جاهای مختلف باغ کاشتیم. پدرم گفت:
امیدجان، اِی نهال شفتالو ره خودت بشان.
براستی؟ چرا نی.
Reviews
There are no reviews yet.