
دوستیِ روباه و لکلک
$8.00
- نویسنده: داکتر محییالدین مهدی
- تصویرگر: فاطمه جلالی تمرانی
- ویراستار: غلامرضا ابراهیمی
- طراح | صفحهآرا: حمید دلبان، زهرا صالحنژاد
- شابک: 978-1-7383866-2-8
- نوبت چاپ: چاپ اول، 1403
- تعداد صفحات: 32 صفحه
- نوع جلد: شومیز
- قطع: رقعی
- دستهبندی: داستان، کودک و نوجوان
گزینههای خرید:
پارهای از متن:
آوردهاند که روباهی در نزدیکی دلدلزاری لانه داشت و در همان حدود، از شکار پرندگان و خزندگان امرار معاش میکرد. از قضا آن دلدلزار چراگاه لکلکی بود سالخورده و سخت هوشیار. روباه هر باری که اینبر و آنبر گشتوگذار میکرد، لکلک را میدید که سر در مرداب فروبرده و از جیفهی آبزیها تغذیه میکند. لکلک زیرچشمی روباه را نگاه میکرد و از جانب او بیمی به دل راه نمیداد.
مدتی بدین منوال گذشت تا مؤالفتی میان آنها به وجود آمد. روزی روباه لکلک را به مهمانی در خانهی خویش دعوت کرد؛ لکلک به پاس آیین دوستی به آن لبیک گفت. روباه، ضیافت آبگینی از نوع «گردآو» تهیه دیده، آن را در تشت فراخ و همواری آورده، با کمال اخلاص پیشرویِ مهمان نهاد و خود روی دو پا در جانب مقابل نشست و از روی ادب، مهمان را به خوردن طعام فراخواند.
پرداخت ایمن
درگاه ایمن و مطئن
ضمانت بازگشت
درصورت مشکلات فنی و فیزیکی
انتقال رایگان
برای خرید بیش از ۱۲۰ دالر
سلامت فیزیکی
انتقال سالم و استاندارد کتاب
Related products
شاپرک های سفید
$6.00اواسط شـب هــم ســاکــت و خـالـی بـود. انگار ساختمانهای بلند تیره در خلأ خود خوابیده بودند. اما موتیوک بیدار بود. در اتاق کوچک و تاریک خود روی تختی نشسته و به قوطی زل زدهبود. موهای مشکی و ژولیده، سروصورتش را پوشانده بود و بدن استخوانیاش میان پتوی کلفتی محصور شده بود. قوطی را باز کرد و یک قرص را از داخلش خارج کرد. نوشتهٔ رویش را خواند «شادی… هاه؟» سپس قرص را خورد. انگیزهاش مشخص نبود. فقط میخواست این ابهام را که مثل مِهی غلیظ ذهنش را پوشانده بود، از بین ببرد تا احساسات پشت آن پدیدار شوند. چه شکلی بودند؟ چه رنگی بودند؟ خوب بودند یا بد؟زشت بودند یا زیبا؟ خاطراتش غمگین یا شاد بودند؟ فقط همین را میخواست بفهمد.
آن شب را مثل همیشه آرام و بیسروصدا، بدون هیچ رؤیایی خوابید. فقط انگار چند شاپرک سفید و بیرنگ در ظرف شیشهای داخل سرش در حال تکاپو بودند. میخواستند شیشه را بشکنند و فرار کنند.
افسانۀ گیلگمیش
$10.00در گذشتههای خیلی دور، آسمان و زمین باهم نزدیک بودند و از بالا کوهها دست انسانها به آسمان میرسید. خدایان و انسانها در کنار هم میزیستند. خدایان در بلندای کوهها و انسانها در پایین کوهها در درهها کنار چشمهها و رودخانهها زندگی میکردند.
هزاران سال پیش در شهری بنام اوروک که دیوارهای بلند داشت، پادشاهی جوان، تنومند، خودخواه و ستمگر زندگی میکرد. شیر و گاو وحشی نر را بدون نیزه و شمشیر شکار مینمود. همه را وادار کرده بود در خدمت او باشند، حتا دختران جوان را برای خدمت به قصر برده بود و به دیدار پسران جوان نمیگذاشت. مردم از ستم گیلگمیش به ستوه آمدند، به خدایان زاری و شکایت کردند.
خدای آسمان (آنو) زاری و شکایت مردم را میشنود و به خدای قالبساز (ارورو) فرمان میدهد که موجودی بسازد به اندازهی گیلگمیش قوی باشد. خدای قالبساز خاک را با آب دهان خود تر میکند و انکیدو را میآفریند. انکیدو تنومند بود، مانند زنان گیسوان بلند داشت و مانند شیر قوی و مانند پلنگ بیشه چابک بود. در گندمزار با حیوانات زندگی میکرد، حیوانات را دوست داشت و شکارچیان را نمیگذاشت حیوانات را شکار کنند یا آزار دهند. او یک مرد وحشی بود که خدایان برای زورآزمایی با گیلگمیش آفریده بودند.
بز چینی در روزگار گرگی
$14.00بود نبود بودگار بود، زمین نبود شُدیار بود. چهار بچه از مامدیار بود، در خوردن و خوابیدن تیار بود و در کارکردن بیمار. یک شهرک هم بود که در آن حیوانات مختلف در صلحوصفا زندگی میکردند، البته گاه کدورتی و کشمکشی در میانشان به وجود میآمد ولی زود با پادرمیانی بزرگان حیوانات رفع میشد و همه باز همان زندگی شیرین را در پیش میگرفتند. این البته از آرزوهای بچههای مامدیار بود که از تنبلی نای جنبیدن نداشتند و همیشه خواستار صلح و دوستی بودند تا کسی آنها را از جایشان تکان ندهد. وگرنه شهرک چندان هم صلح و صفایی نداشت، مخالفتهایی بود و مشاجرتهایی که منجر به کینهتوزی و خصومتهای شخصی میگشت و بدگویی پُشت سرِ همدیگر را به دنبال داشت. ولی با آن هم حیواناتِ مختلف با صبروحوصله و چشمپوشی از خطاهای دیگران، یاد میگرفتند که با هم همزیستی داشته باشند.
آهو، به خانه برگرد!
$10.00آسمان صاف و زیبا بود. هوای ملایم بهار هنوز بوی نوروز و عطر نرمِ سبزههای نَورسیده را در خود داشت. در گوشهای از این منظرهی بهاری، چند تا چوچهآهوی وحشی هم دیده میشدند. آهوها مست و شاد در دامنه و اطرافِ قلهی کوه میچریدند. شماری هم روی پرههای نسبتاً هموار سنگهای کوه خوابیده بودند و نشخوار میکردند. آهوبچههاییکه از کوه پایین آمده بودند، با شیطنت و چالاکی، با پاهای نازک خود روی سبزهها چنان خیزهای بلند برمیداشتند که گویا بدنهایشان از جنس باد باشد.
ناگهان آهوهای بالغ گوش تیز کردند و هراسان هر سو را پاییدند. هوا را بو کشیدند و گردنهای خود را راست کردند تا دقتشان بیشتر شود. دو سه نفر تفنگ بهدست از پشتِ گردنه با صدای بلند فریاد کشیدند:
آهااااااای هاهاهاهاااااای.
Reviews
There are no reviews yet.