در زمانهای قدیم، باغی بود که در آن شکار ممنوع بود. یعنی در آن باغ هیچ حیوانی حق نداشت حیوانی دیگر را شکار کند. به خاطر همین، آن باغ، «باغ مهربانی» نام داشت. باغ مهربانی در دامنهی تپهای سرسبز قرار داشت و جوی آبی نیز از میان آن میگذشت. پایینتر از باغ، ویرانههای یک شهر قدیمی بود. درون آن ویرانهها، حیوانات موزی و بدی زندگی میکردند که جز کشتن و خوردن دیگر حیوانات، کار دیگری نداشتند. آنها همیشه منتظر بودند که حیوانات باغ مهربانی اشتباهی از آنجا بیرون بیایند و لقمهی چرب آنها شوند. در باغ مهربانی حیوانات کوچک و بزرگ و پرندههای گوناگون در خوشی و آرامی زندگی میکردند. خرگوشها با گوشهای بزرگ و دستهای کوتاهتر از پا، بعد از خوردن علف، بدون ترس از گرگ یا سگی روی سبزهها استراحت میکردند.
شاپرک های سفید
$6.00اواسط شـب هــم ســاکــت و خـالـی بـود. انگار ساختمانهای بلند تیره در خلأ خود خوابیده بودند. اما موتیوک بیدار بود. در اتاق کوچک و تاریک خود روی تختی نشسته و به قوطی زل زدهبود. موهای مشکی و ژولیده، سروصورتش را پوشانده بود و بدن استخوانیاش میان پتوی کلفتی محصور شده بود. قوطی را باز کرد و یک قرص را از داخلش خارج کرد. نوشتهٔ رویش را خواند «شادی… هاه؟» سپس قرص را خورد. انگیزهاش مشخص نبود. فقط میخواست این ابهام را که مثل مِهی غلیظ ذهنش را پوشانده بود، از بین ببرد تا احساسات پشت آن پدیدار شوند. چه شکلی بودند؟ چه رنگی بودند؟ خوب بودند یا بد؟زشت بودند یا زیبا؟ خاطراتش غمگین یا شاد بودند؟ فقط همین را میخواست بفهمد.
آن شب را مثل همیشه آرام و بیسروصدا، بدون هیچ رؤیایی خوابید. فقط انگار چند شاپرک سفید و بیرنگ در ظرف شیشهای داخل سرش در حال تکاپو بودند. میخواستند شیشه را بشکنند و فرار کنند.
Reviews
There are no reviews yet.